عشقهای این زمان، آن عشقهای قصه نیست
این زمان فرهاد کو، مجنون که شد، افسانه کیست؟
عاشقی را گفتم اَر محبوبه خواهد، کوه از جا میکَنی؟
گفت: عاشق بودن آری، کوه کندن بهرِ چیست؟
گفتم او را عاشقان آواره در دامانِ صحرا بودهاند
گفت: سرگردان به صحرا در شدن از ابلهی است
گفتمش در راه جانان، دست از جان مینهی؟
گفت: باید شادمان با دلبرِ جانانه زیست!
گفتم: اما عاشقانِ قصّه این رَه رفتهاند
گفت: امّا این زمان، این کارها دیوانگی ست!
گفتم: ای عاشق! اگر محبوبه بد عهدی نمود؟
گفت: دنیایی بزرگ است و پُر از حور و پری است
نظرات شما عزیزان: