می ترسم از بعضی آدمها ... آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردابدون هیچ توضیحی رهایت می کنند آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند .. آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان ... آدمهایی که امروز ... قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ... آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند ... آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند ... امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ... آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ... چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !! هر چه بخواهند می کشند ...
نظرات شما عزیزان:
خوبی شیماا جوووووووووووووووون؟
مطالبت رو انتشار دادم
پاسخ:سلام مرسی عزیز
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو، ساکت
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
بوی ِ خاک بلند می شود..
پس چرا اینجا
باران که می بارد
عطر خاط ره ها می پیچد...!!؟؟؟
این یک قلم جنس را نداریم … تمام شد … من تعطیلم ...
ترس از هیچ چیز ندارم
وقتی یقین دارم بیشتر از من
کسی دوستت نخـــــــواهد داشت
بــــــــــــرو!!!!
ترس برای چه؟؟
وقتی می دانم یکــ روز تُف می اندازی به روی تمام آن هایی که
به خاطرشــــان من را از دست دادی ...
نظراتت رو انتشار دادم تو وبم
پاسخ:مرسی عزیز
گفتند ستاره را نمی توان چید ...
و آنان که باور کردند ...
برای چیدن ستاره ...
حتی دستی دراز نکردند ....
اما باور کن ...
که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره دست دراز کردم ...
و هر چند دستانم تهی ماند ...
اما چشمانم لبریز ستاره شد
مرسی که سرزدی