یک روز، غمگین در خیابان قدم می زدم...
فکر اینکه دنیا، پر از نامردیست، پر از ظلم است، سخت مرا آزار می داد.
تا اینکه در آن روز کودکی را دیدم، که با شوق و ذوقی فراوان در پی گرفتن
پرنده ای می دوید، از خنده ی آن کودک خندم گرفت...
در آن روز زوج مسنی را دیدم، که پس از سالها چنان می گفتند و می
خندیدن که گویی خوشبخترین آدم های روی زمینند، از شادی آنها شاد
شدم...
در آن روز جوانی را دیدم، در حالی که برخی ها با بی اعتنایی از کنار
کودک فقیری رد می شدند، او را به خوردن یک وعده غذا دعوت کرد، از
بزرگواری آن جوان اشک شوق ریختم...
در آن روز فرزندی را دیدم، که داشت شاخه گلی را تقدیم مادرش می
کرد، از خوشبختی آنها به وجد آمدم...
در آن روز خیلی ها را دیدم، فقط خوبی بود...
نه اندوهی و نه غمی، نه ظلمی و نه تحقیری...
در آن روز خدا را دیدم...
و
آن روز من هم خندیدم با تمام وجود، طوری که آسمان و زمین از صدای
قهقه ی من خندشان گرفت...
و
دانستم دلخوشی هایم کم نیست، زندگی باید کرد...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: آدم ها در اصل توان تحمل خوشبختی را ندارند ، طالبش هستند ، بی تردید ، ولی همین که بهش برسند ، حرص و جوش می زنند و خواب چیزهای دیگری را می بینند .